پراکنده ها

Monday, February 06, 2006

درشهر باستاني انديشه
درشهر باستاني انديشه، دودانشمندبزرگ زندگي مي كردند.
اين دو سخت ازهم بدشان مي امد. هميشه عقايدونظرات يكديگررامسخره مي كردند.اوليكافربودودومي مومن.....روزي اين دو درميدانِ بزرگ شهربه هم برخوردند و نشستند و بحث كردند و موضوع بحث انان در باره ي وجودخدا بود. بحث تمام شدومردم پراكنده شدند ودانشمنان رفتند. دانشمندِكافرهمان شب به معبدرفت ودربرابرِمحراب زانوزدوبه درگاه خداازگناهان گذشته ي خوداستغفاركردومومن شد.
ازطرف ديگر،درهمان وقت،دانشمندِمومن،كتاب هاي موقدّسش رادروسطِ ميدانِ بزرگِ شهرسوزاندوزنديقي كافرشد........
(حضورستان،باستاني پاريزي)



وقتي جنگ جهاني پايان يافت،ازتمام دنيا هيئت هايي به امريكا-سانفرانسيسكورفتندتاتعبيه بريزند كه بعدازجنگ چه كنند كه جنگ سوّمي روي ندهد.يك هيئت نيز ازايران رفت،كه دكتر سياسي نيزجزءانهابود(از جمله انتظام و غني وقاسم زاده وصورتگروكاظمي واللهيارصالح منصورالسلطنه عدل وتيمسارجهانباني وچندتن ديگر،اينهاچندماه در سانفرانسيسكوبودند).
مرحوم دكترشفق يك روزگفت:درسانفرانسيسكوهيئت ايراني گل كرد،زيرادرجلسات،سايرين هر كدام پيشنهادي ميكردند:مثلاًتمام دنيارابايدخلع سلاح كردتا ديگرجنگ نشود،يكي گفت همه مردم رابايدسيركردتاجنگ پيش نيايد،يكي پيشنهاد داشت كه كل ثروت هارابايدتقسيم كردتادنيامتعادلشود،وجمعي ميگفتندمرزهارابايدبرداشت تاجنگ پيش نيايد.معلوم بود كه هيچكدام از پيشنهادهاعملي نبودوازجلسات خصوصي تجاوزنميكردوبه جلسه عمومي نمي رسيد.تااينكه يك روزدكترسياسي كه به زبان انگليسي وفرانسه هردوتسلط داشت،رفت پشت تريبون وگفت:اقا،جنگ نه مربوط به شكم است ونه ثروت ونه مرز.جنگ نتيجه ي جهل است.مردم با فرهنگهاي يكديگراشنائي ندارند وچون فرهنگ همديگررانمي شناسند،به همديگراحترام نميگذارند،واين توهين ها نتيجه اي جزجنگ ندارد.بايد كاري كردكه سطح دانش مردم وشناخت انهااز فرهنگِ همسايگان وبيگانگان بالا برود،دراينصورت احتمال داردكه ازميزان جنگها كاسته شود.همه تائيدكردند.قرارشدكه كميسيوني تشكيل شودكه اساس ان برشناختِفرهنگهاوبالابردن تعليم وتربيت عمومي باشد.واين همان چيزي است كه عنوانِ يونسكوبه خودگرفت،وبعدها يكي از سازمان هاي بزرگ وابسته به سازمان ملل متحد به شماررفت ومركز ان درپاريس شد،ودكترسياسي به همين دليل هميشه از اعضاءبرجسته ي اين سازمان بوده ودركليه ي مجامع اصلي ان شركت داشته،ودر ايران نيزسالهارياست ان راداشت-يا بامرحوم حكمت مشتركاًان را اداره ميكرد.
(حضورستان،باستاني پاريزي)



اقاسيدمحمدتقي شوشتري،وقتي بارميوه راچارپاداران برابرِخانه اش خالي كردندوخواستندبروند،يك چارپاكه خسته شده بود،امدوتن خودرابه عصاي پيرمردماليدوگردن خود راخاراند،چارپاداركه خشمگين شده بود،خواست چوب برگردن خر بزند،اقاسيدمحمدتقي دست اوراگرفت وگفت:ارام باش،اين حيوان به زبانِ بي زباني به من ميخواست حالي كندوبگويدكه:-ما،خوب يابد،بارِخودرابه منزل رسانيديم.......اما تو،توايابارِخودرابه منزل رسانيده اي؟واشك در چشمانِ شيخ حلقه زد.
(حضورستان،باستاني پاريزي)


يكي از بزرگان گوياگفته است كه روزقيامت روزي است كه ديگرمردم حرفِ تازه اي براي گفتن نداشته باشند
ميگويند،زبان،هرروزازاعضاي بدن احوالپرسي ميكند كه حال شماچطوراست؟همه ي اعضاي بدن ميگويند:تواگرمارابه حال خود بگذاري،خوبيم.
(حضورستان،باستاني پاريزي)


.........يكي دوژاندارم بلوچ هم بودند.يكي ازژاندارمها كه اساريگي نام داشتومجردبود،بسيارادم خوش اخلاق ودرستي بود،وپدرم كه هميشه طرفدارمظلومان بود،سفارش دهاتيها رابه اوميكرد،واومي پزيرفت.ژاندارم بلوچ خواست خانه وزندگي پيدا كند،با يك دخترِ پاريزي ازدواج كردوپدرم عقدانهارابست.
اوهرهفته كه ازماموريت يا گشت بازمي گشت شكاري هم ميزدوگوشت خانه راتامين مينمود،گاهي هم قسمتي ازان رابه خانه ي ما مي اوردوبازنش همراه مي امدندوگفتگو هم داشتند.
يك روزكه زنش هم همراهش بود،نشسته بودندوچائي ميخوردند.
زنِ جوانش رفت برسرچاه كه اب بكشد،دلورادرچاه فروكرد،هرچه تكان ميداد وبالاوپايين ميبرد،دلوزيراب نمي رفت،بي اختياربرزبانش جاري شد:برعمرل......هنوزلام ان رابه زبان نياورده بودكه اساريگي از جابرخاست وبرسرچاه پريد،ودخترجوان رامثل كبوتري دربازوهاي پرقوت خودگرفت وفريادزدالان مي اندازمت توي چاه،الان.....
پدرم فريادزدوبلندشدوهردوراپايين اوردوازخشم بازداشت.
قصه معلوم بود،اساسني بود،ودخترك هم همه جارعايت مي كرد ولي اينجابي اختياران جمله ي معمول به زبانش جاري شده بود.
پدرم انهاراكنارخودنشاند،ووقتي داستانِ اسلام اوردنِ عمررابازگو كرد،وهمسريِ حَفصه دخترِعمررابه حضرت رسول شرح داد، واحترام پيامبررابه فاروق اعظم خاطرنشان ساخت-وداستانِ ترحم عمروقصه ي پيرِجنگي مولانا رابه خاطرانهااورد،هردو مدتي اشك ريختندودست هم راگرفتندوبه خانه رفتند،وسالها وسالها،خانه ي انها،يكي ازگرم ترين خانه هاي هم بستگي وپيونددردهكده ي كوچكِ مابه شمار ميرفت.
(حضورستان،باستاني پاريزي



يك حرف به مرحومِ مدرس نسبت مي دهندكه اميدوارم ازونباشد ولي واقعيتي است كه درهرجامصداق دارد،اوگفته:-"اگركسي ازان طرفِ مرزبخواهدبه اين طرف بيايد،من اول تفنگ بر ميدارم ومي زنم واورامي كشم؛ان وقت ميروم و بندشلوارش رابازمي كنم،اگرديدم مسلمان است براونمازميگذارم و به احترام به خاك مي سپارم،واگرختنه كرده نبود،چالش مي كنم"
(حضورستان،باستاني پاريزي

جناب باستاني شك نكنيد كه سخن از سخنان گهربار روحانيي چون مدرس باشد.
مگرفراموش كرده ايدحاكمان شرع اول انقلاب كه همگي ميگفتند:
اعدامش كنيد،بعدمحاكمه اش خواهيم كرد
من در روزگاركودكي كه به عنوان جمله ي معترضه در جمعي كه به استقبال دريادار مدني در زمان تصديش درنيروي دريايي امده

بودندويكي ازهمين حاكمان شرع حضورداشت گفتم كتك مفصلي خورده ام

0 Comments:

Post a Comment

<< Home