اسمش منوچهر بود
چند بار ديده بودمش . نمیدونم چرا ناخواسته ازش خوشم اومده بود .
سهچهار ماه پيش کمی کار داشتم ، کار کارگری ، خاله رو فرستادم دنبالش . دو سه روز گذشت و نيومد ؛ کارو دادم کسی ديگه . تا اومد و شروع بهکار کرد ديدم سروکلهی منوچهر هم پيدا شد و بدون اينکه از من چيزی بپرسه بيلو ورداشت و شروع کرد ؛ وردست اونيکی ديگه . هوا داشت تاريک میشد که اونيکی گفت : مهندس ، بقيهش باشه بعداً ؛ الان هوا تاريکه ، فعلاً تعطيل میکنيم . دوتايی رفتن . بعد از چند دقيقه اونيکی برگشت که : مهندس ، بذار خودم تنها کارتو انجام میدم ؛ نمیخواد منوچهر بياد . گفتم : من اوّل دنبال اون فرستادم ؛ با هم کار کنين ، سخت نگير ، بذار يهچيزی گير اونم بياد . فرداش اونيکی اومد و تندتند خودش کارو انجام داد ؛ امّا نفهميدم به منوچهر چی گفته بود که نيومد سر کار . چند روز گذشت ، يکی اومد که منوچهر گفته روم نمیشه ، به مهندس بگو اگه ممکنه يهکمی پول بهم بده ، میخوام چيزی بگيرم پول ندارم . از اونجايیکه ازش خوشم ميومد واسه يکیدو ساعت کارش سه تومن بردم دادم دست خودش . معمولاً هر روز صبح که بچّهها رو میخواستم ببرم مدرسه دم در خونهی خاله میديدمش ؛ برا خريد جيره صبحش میيومد . بعدشم میرفت سر گذر کارگرا . چند روز پيش زنم عصبانی از مدرسه اومد و گفت : ده روزه که دوسه متر جا میخوام تُو مدرسه بکنم يه کارگر گيرم نمياد ؛ يه کاری برام بکن ، يکی برام پيدا کن اين کارو انجام بده . يهدفعه ياد منوچهر افتادم ، گفتم باشه ولی ممکنه چند روزی طول بکشه اگه عيبی نداره من به يکی بگم . گفت : چارهای نيست ؛ فقط زودتر . همون موقع رفتم خونهی خاله " هوا خيلی سرد بود ، زهر سرمای روز بعد برف ، با گذشت سهچهار روز بازم ريخته نمیشد " گفتم : خاله ، از منوچهر چه خبر ؟ اگه ديديش ، بهش بگو بياد کارش دارم . پرسيد : چه کارش داری ؟ جريان کار مدرسه رو براش گفتم . گفت : باشه بهش میگم ، ولی چند روزه که نيومده چيزی بخره ؛ دوسه روز پيش هم که اومده بود تموم کرده بودم و دستخالی برگشت . شايد نمیدونه آوردهم . چند روزی گذشت . ماشينم حسابی کثيف بود ، رفتم خونهی خاله که بگم بابا بياد خونه ماشينو بشوره ؛ آخه بابا رو ديدم داشت از اداره جيم میشد بياد خونهی خاله . کار هر روزش بود . ساعتای دوازده اينا که می شد فقط میتونستی اونجا پيداش کنی ؛ میيومد يه هزاری میگرفت و همونجا مینشست تُو گوشش میزد و بعد ، سرحال برمیگشت سر کارش . طبق معمول ، در باز بود و پردهی گوشه اتاقی که حکم مغازهی سرخونه هم داشت کنار زده بود که هر کی میياد و میره ديده بشه . منم مثل هميشه ، در حال صدا زدن خاله وارد شدم . بابا مشغول کشيدن بود . رفتم تُو اتاق و نشستم . سيم و سوزنو ورداشتم و از جيبم ترياکمو درآوردم و مشغول شدم . حين کشيدن به بابا گفتم : ساعت سه میخوام برم … ؛ دو که تعطيل کردی بيا ماشينو بشور . تا اينو گفتم خاله ورداشت که : میدونی هنوز منوچهر نيومده اين طرفا . من دلم شور ميزنه ، ميگم نکنه مرده باشه و کسی نفهميده ؛ آخه تنهای تنها زندگی میکنه ؛ ازدواج که نکرده ، برادرخواهراشم اينجا نيستن . منم دلشوره گرفتم يهخورده هم ناراحت شدم ، گفتم : من که خونهشو بلد نيستم که ازش سر بزنم ؛ ولی بابا ، تو حتماً يه سری ازش بزن ببين چيکار ميکنه ؟ خاله هم به بابا گفت : آره ، راست ميگه ، اون بايد لااقل برا گرفتن جنس میيومد اين طرفا . اگه رفتی و درو باز نکرد از ديوار برو چون يهوقت میبينی مريض بود و نتونست درو باز کنه . بابا قبول کرد بعد از شستن ماشين يه سری به خونهش بزنه . عصری اومد ماشين منو شست و منم از خواب بيدار شدم و رفتم شهر . شب ديروقت برگشتم ، راستش از منوچهر هم فراموش کرده بودم . تا اينکه امروز ، يک ساعت پيش ، يکی از کانديداهای شورا اومد در خونه و بهزور منو آورد خونهش که میخواست سخنرانی بکنه و شام بده . همهی همسايههای دور و ور و کارگرای سر گذر اونجا بودن ، و چون هنوز جلسه رسمی نشده بود کميسيونهای داخلی افراد گرم بود . يهدفعه از وسط پچپچ ِ بغلدستیهام اسم منوچهر رو شنيدم ؛ دقّت کردم جملهی آخرش اين بود : " دکتر گفته حداقل ده روز از مرگش میگذره . " برام مهم بود که از چی مرده ؟ مرد کاملی بود ، بين پنجاه تا پنجاهوپنج سال ؛ امّا مثل يه بچّهی پنجساله خجالتی و کمرو . اصلاً قيافهی مظلوم و بچّگانهش از جلو چشمم دور نمیشه . … امروز شنيدم پای چراغ نشسته بوده ، توی يه دستش سيم و تُو دست ديگهش سوزن با کريستال . تُو قوطیکبريت جلوش هم يهبست کريستال ديگه . نمیدونم مرگش واسه چی بوده ؟ بايد به قربانيای کريستال يه نفر ديگه رو اضافه کرد ؟ دق کرده ؟ ……… |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home