پراکنده ها

Monday, May 01, 2006

بهشت و جهنم


گويند يكي از مومنين را وارد بهشت مي كنند به محض ورود ياد توصيف هايي كه در دنيا از بهشت شنيده بود مي افتد مي بيندد جوي ها و نهر هاي فراوان از شير و عسل و ....در كنار درختان ِ سر به فلك كشيده جاري ست هواي لطيف و اهنگ هاي موزون در كنار نهري سفره ي صبحانه اش را گشوده و چاشت مفصلي مي خورد ، به رسم تمامي مومنين بعد از خوردن واستشمام هوای مطلوب عطسه ای مي كند كه بلا فاصله حوري زيبا در مقابل وي اماده مي شود از مومن مي پرسد : با من كاري داشتي ، من در خدمتگذاري اماده ام . مومن : نه من كسي را صدا نزدم ، فقط باد گلوئي كردم . حوريه مي گويد : اينجا همه مرا اينگونه صدا مي كنند ، حالا هم امده ام ، و اماده ام كه انچه مي خواهي براورده كنم . مومن هم كه حوريه اي به ان زيبايي ديده بند شلوار را مي گشايد و مشغول مجامعت با او مي شود ، در اخرين لحضات مجامعت از فشاري كه بر مومن امده ناگهان و بي اختيار بادي از ما تحتش خارج مي شود و بلا فاصله فرشته اي با قد بلند و اندامي تنومند با ذكري اماده بكار در مقابلش ظاهر مي شود .
مومن دست از مجامعت كشيده و مي پرسد : كه هستي و اينجا چه مي كني . پاسخ مي شنود : من غلمان هستم و فرشته ي ذكور مقيم بهشت ، تو مرا صدا زدي حال امده ام و در خدمت تو هستم . مومن : من كسي را صدا نزدم فقط در اثر فشار گوزي از من ناخواسته خارج شد .
غلمان مي گويد : در اينجا همگان مرا اينگونه صدا مي زنند .
و بدون معطلي مومن را بر گردانيده ومشغول مجامعت با ان مومن مي گردد بطوريكه چهار ستون بدن مومن به لرزه مي افتد .
مجامعت به پايان مي رسد و حوريه و غلمان از نظر مومن نا پديد مي گردند ، مومن هم سفره خود را جمع كردي و عزم خروج از بهشت را جزم مي كند ، دم در بهشت ، در بان متعجب علت خروج را از مومن سوال مي كند .
مومن مي گويد : من روزي ممكن است يك عطسه می زنم ولي روزانه صدها گوز مي زنم ، اينجا به درد من نمي خورد ، براي يك كس كردن صد بار بخواهند كونمان را پاره كنند

اين هم يك قطعه از پيامبر دزدان ِ باستاني

انبيارا به تمامي چو بياري بنظر
همه را نور و مرا نار نمايد مصدر
آدم و موسي و عيسي همگي تا خاتم
جايشان جمله بهشت است و مرا جاي سقر
نيست در خلق خدا هيچ تفاوت زا اغاز
اين تفاوت به ميان امده از عالم ذرّ
اين تفاوت كه ميانست ندانم از چيست
خلقت ِ من ز عزازيل بگرديده مگر؟
ماخذ ِ خلقتِ انساني اگر يكسان است
پس علي از چه علي گشت ، عمر از چه عمر ؟
هر كسي مسكن و ماواش بود لايق خويش
انبيا راست بهشت و چو مني راست سقر
چون چنين است ، مرا ميل نباشد به بهشت
كه در انجاي نباشد بجز از اعور و كر
در جنان نيست بغير از صلحا هيچ كسي
نتوانم كه به انها ببرم يكشب سر
احمد الله كه مرا طبع بلند است بلند
كه روم دوزخ و در نار بگيرم سنگر
محضِ اسايش و اسودگيِ امتِ خويش
معصيت را بنموديم ز عبادت خوشتر
زاهدان را نبود طعمه به جز خون ِ جگر
امت من همه نوشند به دوزخ ساغر
زاهد و عارف و عالم همگي عريانند
امت من همه دارند ز دزدي زيور
زين تفاخر چو شبي سخت بخود باليدم
حضرت عايشه بر خاست چو شمس از خاور
گفت اي احمق ِ نا حق ، تو كه يارت نار است
از چه نبود بسرت از زر و زيور افسر
تو كه دنيات چنين باشد و عقبات چنان
از چه منطاق تو نا يافته زيور از زر
عزم كردم كه ز چنگش به دو پا بگريزم
ناگهان بر سرم انداخت ز پس يك ششپر
بسكه افكند به اندام من او چوب و چماق
گفتم اي عايشه ، التوبه ز حق كن تو حذر
با همه شان نبوت به هزاران خجلت
مي روم خدمت ان دزد كه بستانم زر
كوه و هامون همه از بارش جودش شاداب
انكه را نيست نصيبي بود اين پيغمبر
شرق تا غرب ِ جهان امت مايند ولي
تو فقط امت من نيستي اندر كشور
بحر جود و كرمت چون به تلاطم ايد
كوه و هامون و بيابان همه گردد گوهر
هر زماني كه كف جود ز هم بگشائي
حاتم طي به سخاوت شودت حاجب در
امتم شو ، كه چو بر پاي شود روز جزا
همره خود به قيامت برمت تا به سقر
من نشينم به فراز و تو نشيني به نشيب
باش بر امت من يكسره مير و سرور
و ر ز شرع من ِ نا شرع تو را باشد عار
رو به جنت بنشين با علي و با بوذر
ني من و ني تو، تو را باد همان حور و قصور
شربتت هيچ نباشد به جز اب ِ كوثر
حاصل ، اين عايشه را گر ندهم من زر و سيم
اين حميراي كند ريش من از خونم تر
( پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص333-336 )

0 Comments:

Post a Comment

<< Home