پراکنده ها

Friday, February 24, 2006

بمناسبت انفجار حرمين سامره


اتفاقا داشتم از پاريز تا پاريس باستاني را باز خواني مي كردم وامروز صبح هم اتفاقي برنامه ي كودك شبكه ي يك كه روشن كردم برنامه اي براي بچه ها ساخته بودند كه هر چه سريعتر بايد براي تعمير و مرمت اماكن حرمين سامره پول جمع كرد و بحساب ريخت كه اين اماكن بحال اول بل بهتر ازاول برگردد .
بي مناسبت نيست اين تفعل غير اتفاقي (بر خلاف دو موضوع اتفاقي بالا ) مرا از كتاب باستاني مطالعه فرماييد.

سامراء بيشتر سني نشين است، اما صحن بزرگ و وسيع امام عسكري پناهگاه و زيارتگاه شيعيان ان جاست،خدام و اطرافيان حرم مثل ان است كه در وظايف خدمت خود يكي اين را مي دانند كه زوار را به هر صورت لخت كنند. ابقاء به هيچ چيز نمي شود، اينها وقتي كه زاير ايراني را مي بينند گويي از بابك خرمي استقبال مي كنند.
( ص69 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )


رود دجله در اينجا خروشان و شتابان مي گذرد. معتصم در سال 221 ه (=835م.) به انجا نقل مكان كرد ،و اين انتقال برايش خوش يمن بود . زيرا كمي بعد ، بابك خرم دين بزرگترين دشمن او را در آذربايجان و ارمنستان دستگير كردند وبه همين سامراء آوردند و بر فيلي خضاب كرده نشاندند و مردم او را تشنيع و تشهير مي كردند .
به دستورمعتصم ، جلاد خود بابك ، دست بابك را با يك ضربت شمشير قطع كرد . بابك در اينجا نخست دست ديگر را در خون خويش كشيد و بر چهره ماليد و گفت نمي خواهم در دم اخر زندگي هم ، دشمن ، چهره مرا زرد رنگ ببيند هر چند از كم خوني باشد ، و علاوه بر ان اين عبارت كوتاه را بيان كرد ، او گفت: "آسانيا"
( ص68 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )



در بازگشت از حله به كربلا ، به يك همشهري متعين برخورد كرديم .معلوم شد حاجي اقا در كربلا يك زن عراقي دارد ، تابستانها را كه هوا گرم مي شود به كرمان مي ايد و تجارت قالي و فروش زمين و برداشت محصولات املاك خود را سر و سامان مي دهد و با زن و بچه ي كرماني سرگرم است ،پاييز كه شد ، خزان عشق او در كرمان سر مي رسد و بهار عشق او در عراق شروع مي شود . عازم كربلا مي شود و هم زيارت مي كند و هم به اندرون مي رسد. زيرا زمستا نهاي معتدل عراق مطمينا‍‍َ بر يخ بندانِ خشك كرمان ترجيح دارد . اواسط بهار يك اتو مبيل كا ديلاك اخرين سيستم مي خرد و به ايران مي اورد و تابستان را در كرمان است و باز اتومبيل را مي فروشد و پاييز عازم عراق مي شود . مثل اينكه در عشق هم مي توان " ييلاق قشلاق " كرد.
همشهري ما ثروتمند است و قدرت نگهداري دو زن را در دو ملكت دارد و اين اقدام او قبل از تصويب قانون حمايت از خانواده صورت گرفته است. ( گويا عده قابل توجهي ايراني چنين وضعي دارند ). از قضا مرد مومني هم هست ، در كرمان مسجد هم ساخته منتها روي زمينيهايي كه هنوز تكليف ثبتي ان روشن نشده بود – بدون سند قطعي ، بعد ها شنيدم كه مدعيان عليه او اعتراض دادند ، اغلب زمينهايي را كه در حول و حوش مسجد فروخته بود تسجيل شد – جز سند زميني مسجدي كه ساخته بود . دادگاه راي داد كه اين زمين از ديگران است . با اين مراتب ، با اينكه مدعيان گذشت كردهاند و مسجد بر جاست ، مهذلك كمتر مومني رغبت به اداي نماز در ان مسجد مي كند.
در عراق ،به نام يك ايراني ديگر برخوردم ، او حاجي ربابه بود كه با وجود همه كارها ، مسجدي در اميريه ساخته بود كه گويا قريب 500 هزار تومان تنها پول فرش ان را پزداخته بوده است . اين زن علاوه بر اين ، يك سال –گويا اول پاييذ – به چند مدرسه قديمه تهران مراجعه كرده و به هر طلبه و اخوندي يك رختخواب و يك پوستين بخشيده و حضرات را از بلاي سرما و رماتيسم نجات داده بوده است .
اين زن ، مدتي بعد ، اعلام ورشكستگي كرد و به عتبات رفت و پس از ان بود كه "تق او بلند شد " و طلبكاران به جان اموالش افتادند، اما ديدند" جا تر است وبچه نيست ". طلبكاران طمعكار حتي مي خواستند اثاثيه مسجد را ضبط كنند ، اما گويا حضرت اقا سيد ابوالحسن مرقوم داشتند كه مسجد قابل تصرف و تملك نيست . به هر حال اين بانوي نيكو كار در عراق ماند كه ماند و دست كس به دامنش نرسيد . شايد هم اينها حق داشته اند .
خواه از زبان ناقوس ، خواه از لب مسيحا
صاحبدلان شناسند اواز اشنا را
( ص61و63 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )


در تفسيرها ، نخل را علامت زن دانسته اند :" اوريا ، اندر راه ، يك شب خفته بود ، به خواب ديد كه شيري نر اندر ميان دو شاخ خرما درخت اندر نشسته بودي . واو خوابگزار بود، چو از خواب بيدار شد ، مر او را سخت عجب امد از ان خواب خويش ، گفت كه خرما درخت – زن باشد ، وشير – ملك ( پادشاه ) باشد . چه گويي كه داود را بزن من كاري است ؟ پس انديشه كرد ، دانست كه داود را بر زن او هوا امده است " و حق داشت.
وقتي داود به تعقيب كبوتري بر بام رفت و در خانه همسايه ، به روايت حبيب السير ، چشمش به جميله اي افتاد كه اندام خود را مي شست ، و چون ان مستوره سايه ي كسي در اب ملاحظه نمود ، مو هاي خويش را پريشان ساخت تا به تمامي بدن او پوشيده گشت ، و خاطر جناب نبوي مايل به ان عورت شده از محرمي تفتيش حالش نموده ،...... گفتند كه منحوكه ي اوريا ست ......در تواريخ مشهور مسطور است كه جناب نبوي اوريا را – به مصلحت ان كه شهادت يابد – مرة بعد اخري صاحب تابوت سكينه ساخته به جنگ قلعه اي از قلاع كفار مامور ساخت و چند نوبت او را ظفر ميسر شده ، در كرت اخير شهيد گشت . و چون داود اين خبر شنيد منكوحه ي مذ كوره را عقد فرمود...."(حبيب السير،ج1،ص117 )
( ص66و67 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )


داستان ماست بند يزدي ، به صورت افسانه و ضرب المثل شده و وقتي دو نفر حرفي مي زنند و ديگران مي پرسند چه بود؟ جواب مي دهند "صحبت ماست بند يزدي بود " و اگر توضيح بيشتري خواست مي گفتند : كه " سنگ دو من نيم را روي ان مي گذارند و پايين نم رود ". اما اين مطلب به اين داستان بر مي گردد كه شخصي به يزد سفر كرده بود و در انجا در دكان بقال تغارهاي ماستي را ديده بود كه بسته بود و يك سنگ دو من و نيم (تقريبا هشت كيلو ) روي ماست گذاشته بودند و ماست نشكسته بود و سنگ فرو نرفته بود ، اين داستان را جهانگرد به هر كس تعريف كرده بود باور نمي كرد و به حرفش مي خنديدند ، تا ناچار شد دوباره به يزد برود وباز همان سنگ را روي ماستها مشاهده بكند .از بقال پرسيد يك تومان بگير و راز اين نكته را به من بگو . بقال او را به پستوي دكان برد ، تغاري شير به او نشان داد كه در وسط ان تغار يك ظرف ديگر نهاده بود ند به طوري كه تقريبا يك سانتيمتر زير شيرها پنهان بود ، بعد سنگ دو من و نيم را روي ان گذارده بودند و شير را مايه زده بودند ، البته شيرمي بست ، در حالي كه سنگ دو من و نيم روي ان بود ولي نه روي شير بلكه روي ظرف كوچكتر كه داخل تغار بود و به چشم نمي امد ، ولي خطاي باصره عابرين اين توهم را بوجود مي اورد كه سنگ روي ماست نهاده شده است.
( ص19 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )


در قديم بيشتر ايرانيان وصيت مي كردند كه جسدشان را به نجف ببرند و اغلب موقوفاتي هم براي تعمير قبرشان مي گذاشته اند ،چنانچه وكيل الملك ها (پدر و پسر ) حاكم معروف كرمان ، قبرش در انجاست و بعضي املاك كرمان وقف تعمير ان مقبره است . اما احفاد او اينك درامد ان ملك را به همان مصرفي مي رسانند كه عارف قزويني – براي حمل جنازه ي پدرش به عتبات – رسانيد .
عارف قزويني گويد : " پدرم با داشتن دو پسر از من بزرگتر – چون مراروضه خوان خيال مي كرد – وصي خود قرار داد ....اول خواهش و وصييتي كه كرده بود فرستادن نعش او بود به كربلا ، طناب خود را از زير اين بار كشيده و اين كار را واگذار به ملك نقاله كردم.... دوم اينكه در جزو وصيت كرده بود كه ثلث او را خرج و صرف روضه خواني كنم . باغاتي كه جهت اين كار معين شده بود ، اجاره دادم – به شرط اينكه انگور انها را شراب بريزند ، در هر سالي يك مرتبه از طهران به قزوين رفته ، تنها به عزم خوردن شراب ثلث - ..... شراب كهنه سال گذشته را به ياد روح پدرم صرف ، خم هايي كه از شراب پارين خالي شده پر كرده مراجعت مي كردم."
( ص65و66 ،ازپاريز تا پاريس ، باستاني پاريزي، 1378 )

0 Comments:

Post a Comment

<< Home