پراکنده ها

Thursday, April 27, 2006

باز هم امید

طوفان است هوای سرد در دل بهار امیدمان به غرش است غرشی که فرو ریزد بساط این مزوران را و رهایی دهد تمامی چشم براهان آزادی را
مكالمه ي دو دزد



آقاي من شنيده ام كه جامه ي حَوْبَه را با اب توبه شسته ، به نماز جماعت حاضر مي شويد . بسيار كار بي جايي كرده ايد ، چه گفته اند : نماز خواندن كار بيوه زنان است ، روزه گرفتن صرفه ي نان است ، كربلا و حج رفتن سير جهان است ، اما مال به دست اوردن كار اهل بيابان است .
چه خوش گفت ، جُفتِ هم خُفتِ ما ، حضرت عايشه قرين ، امّ السارقين، در كتاب "هداية النسوان " :
شبي دزدي به دزدي گفت در دشت
كه تا كي كوه و صحرا مي توان گشت ؟
گدار و گردنه تا چند بستن
به ششپر دست و دلها را شكستن
چه حاصل زين همه تاراج بردن ؟
به جاي باده خون خلق خوردن ؟
بيا تا سوي شهري تاخت اريم
قدم بر مسجد و منبر گذاريم
دگر چون مار بر مردم نپيچيم
نمد را هشته و دستار پيچيم
بيندازيم شش پر را به جايي
به دست اريم تسبيح و عصائي
نصيحت هاي قاضي را پذيريم
نماز و غسل و روزه ياد گيريم
بسي اندر لورگاهان بمانديم
بجز دزدي دگر درسي نخوانديم
گدار و گردنه دارد صفائي
ولي انجا نباشد مقتدائي
هواي گردنه گر مشك بيز است
نه مثل مدرسه طلاب خيز است
بيا در مدرسه سالي بمانيم
اصول و منطق و فقهي بخوانيم
بلي ، دزدي كه محبوب القلوب است
حساب و هيئت و انشاش خوب است
معاني و بيان تا كس نداند
ز حكمت تا كتابي را نخواند
زبانش لال مي گردد در ان بين
كه بر بالين او ايد نكيرين
به پاسخ گفتش ان دزد هنرمند
كه گر بر سر گذارم كوه الوند
به خنجر گر بدرانم درون را
به ناخن بر كنم ور بيستون را
اگر با عيسي مريم ستيزم
دمي گر صد هزاران خون بريزم
به دزدي گر بدزدم پوش كعبه
مرا از صحبت ز...قحبه گان به ؟
نمازي كه در ان قاطر فروشم
چو بانگ كَهْره اي ايد بگوشم
امامي كه حضورش "نان و حلوا" ست
قرائت هاي او از مخرج ماست
چو من ريشش به د وغ بز سفيد است
به دست خود به ريش خود ...است
هر ان درسي كه بهر منصب و جا ست
به اميد دراز مال دنيا ست
هر ان درسي كه بهر منصب و جا ست
به اميد دراز مال دنيا ست
مرا يك "كُربكُش" به از هزارش
به يك كشكي نمي ارزد تغارش
نه بستِ گردنه كاري عجب است
ميان مدرسه بستن غريب است
قلم چون بر بنان قاضي امد
خدا از دزدي ما راضي امد
چو جز خوردن ز د نيا بهره اي نيست
خيال سارقين جز كهره اي نيست
ولي قاضي كه امالش دراز است
دهانش چون نهنگ از آز باز است
نه يك داند ، نه ده داند نه هم صد
نگردد سير گر دريا ببلعد
اگر صد سال در زندان بمانم
نباشد ني زني ، بي ني بخوانم
بگردم با سگ و گله به صحرا
از ان بهتر كه با اخوند و ملا
چو دنيا رهزن است و سفله پرور
ز دزدي هيچ كاري نيست بهتر
چو ملكش ماند و مالك بميرد
پس از من گو جهان را اب گيرد
(پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص298-306 )

به يكي از حكام فارس


شود فداي حضورت پيمبر دزدان
بيا به حضرت ما آر حاليا ايمان
گذشته است ز هجرت هزار و سيصد و سه
كه گشته رهبر امت به دوزخ و نيران
ز شيخ و شباب و فقير و غني همه يكسر
كسي نمانده كه امت نباشدم به جهان
يكي "حَكَمْتُ" رقمزد كند به نوك قلم
يكي "قَضَيْتُ" نويسد به عشق سفره ي نان
يكي به رشوه به خشك و تر اتش افروزد
دگر به جامه ي تد ليس همچنان شيطان
عريضه به حضور مبارك اجل عالي ان نويسد كه جاهي دارد و تمناي قرب حضور ان نمايد كه ديهيم و كلاهي ، نه من كه پيغمبر دزدانم و خوش نشين كوه و بيابان ، سريرم سنگ است و نخجيرم پلنگ ، لوَرگاهم قله ي قاف است و سنگر دزدانم كعبه ي مطاف ، پيوسته مُحرِمِ حضور كعبه ي امتم و زمزم اسا غرقِ عرقِ سرقت ، اداي مناسك ِ گردنه بندي را بر خود لازم و متحتّم شمرده و عمره ي مفرده ي بلند كمندي را عازم ، در مَشعَرِ گردنه و گدار روي تخته سنگي مقيم و در وقوفِ عَرفاتِ جنگ مستقيم مي بوده ام .
اما در ورود حضرت عالي ان كوكبه ام تباه و روزگارم سياه شد . هميشه سارق امتان ما ، گردنه ي سبزوار و گدار قندهار را بسته ، عُشر اموال مسروقه را كه حق النبوة ماس مي رساندند : عقيق از يمن ، برنج از پيشاور ، شال از كشمير ، به از اصفهان و زيره از كرمان مي اوردند ، ولي در ايام حكومت سركار عالي از زالي پياله اي و از اغالي گوساله اي ، از انباري توشه اي و از خرمني خوشه اي ، از خانه اي دري و از "خر كله" كُرخري هم نمي توان اورد .
ناچار از كرمان خود را به استان رسانيدم كه از دين برگشتگان را هدايت كنم ، مبادا چراغ شريعت ما در زمان شما خاموش و رسم دزدي فراموش شود .
الحاصل ، يا امتان ما را اذن ده كما في السابق دزدي كنند و حق النبوة ما را برسانند – و بر طبق مدعي دستخطي هم مرحمت فرمائيد – يا اينكه به حضرت ما كه پيغمبر سارقانيم دستي چيزي دهند كه ارابه خوابيده است .
امرالحضرت الاجل العا لي مطاع .
(پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص309-311 )


در مدح رحمتعلي شاه

شبي من بودم و شراب و شاهد و ساغر
خيال موي و روي و شكرين لب ، نرگس دلبر
بياد ُترك مستِ چشمِ شهر اشوبِ جادويش
گهي در خواب و بيداري و گه هشيار و مست اندر
ز سمتي نغمه ي چنگ و رباب و ارغنون و ني
ز سوئي ناله ي بلبل ، ز جائي صوت ساز و تر
همي از ياد خط و حُسن ان شيرين دهان ديدم
هواي جنت و غلمان و حور و نشاة كوثر
ولي با اين همه ساز و نوازو عيش ، حالم چون؟
غمم افزون ، دلم پر خون ، دهانم خشك و چشمم تر
هنوز از ساغر چشمش ننوشيده لبم صهبا
كه در بگشود و امد ناگهان دلدار من از در
نگاهي كرد بر من ، ديد مي گريم و مي سوزم
به حالم ديده ي سنگ و بر اقبالم دل كافر
به من گفت : از دهان و نطق ميريزي و ميباري
بگاه نظم ارائي ، از ان شكّر و زين گوهر
چرا از جام عشرت باده ي اندوه مي نوشي
سرورت كار ، عيشت يار ، دلداري چو من در بر
كرم از حق ، شفاعت از نبي ، امداد از حيدر
نوا از مطرب و من ساقي نو خيزِ مي آور
بنوشيم و بپوشيم و بكوشيم و به رقص ائيم
من و سنجاب و قاقم ، در معاصي ، مرد و زن يكسر
به عهد دولت رحمتعلي شه ان ولي الله
تغزلهاي قاراني يكايك را بخوان از بر
چو از دلدار بشنيد م نويد وصل را ، در دم
سپند اسا ز جا جستم كشيدم شعله چون اذر
دويدم تا در ارم دست در گردن لبش بوسم
نگاهي كرد بر من از غضب ، ان يار مه منظر
كه اي نا خوانده درس علم فرهنگ و ادب هرگز
به ان گوساله اي ماني كه خوردي سير شير از خر
برو در اينه بنگر ، ببين عكس هيولا را
به هيات مرده اي ماني كه ائي در صف محشر
به قد و عقل و روي و لب به موي و صوت داودي
كج و مجنون و زشت و دِشت و كوته ، زاغ وش حنجر
به هر چيزي ، كه جز انسان بود ، در جثه مي ماني
به غول و مول و كلموژ و هليسش و جَندِ بيد ستر
به هيات هر كسي را مانده ، وصل من محال ايد
اگر از قيروان تا قيروان گردد جهان لشگر
اگر مي خواستم نيروي رستم ، بُد اسير من
غلام ار بود مي در كار ، كمتر بنده بُد قيصر
فصاحت ور بدم منظور در شيراز مي رفتيم
كه انجا بود داراي سخن دان و سخن پرور
بسي هستند در انجا كه مي ريزند و مي سازند
چو ياقوت از بنانْ خط و ، چو سحبان از دهان گوهر
به چشم مست گر دل دادمي ، مي بود در كرمان
هزاران چشم مست جادوي شهلاي غارتگر
به چين و روم و هند و ترك و تركستان مرا بايد
نه عيش سنجرستاني و ني سنجار و ني سنجر
كمال و ملك و حسن و عاشقي كردن چه كار ايد
اگر وصل مرا خواهي ، نثارم ساز سيم و زر
كزو ملك است و زو دولت ، كزو جاه است و زو عزت
كزو مهر است و زو الفت ، كزو حسن است و زو زيور
ز ساحات بدخشان و يمن لعل و عقيق ارد
شكر از هند و بنگاله ، نگار ساده از كشمير
زچين نقاش و مشك از ناف اهوي ختن گيرد
خمار مستي از كرمان(؟) مي شعراوش (؟) از خُلر
نوازد در سرير سلطنت سلطان ايران را
كشد قاضي و مفتي را ز روي تخت مستكبر
مرا تا دامن از وي پر نسازي از براي تو
نخواهد شد ميسر وصل من تا دامن محشر
نه هر صاحب كلاهي را ‌‌‌‌‍‍‌‌( بخوان اسكندر و دارا ؟)
نه هر جا بخشش و ملكست ميدان حاتم و قيصر
شكوه نادر و نيروي رستم شعر قاراني
سخاوت ..... زيباست در كشور
حضورش .... عهد شبابستي كه از همت
گرفته صيت جود او به خشك و تر، به بحر و بر
سليمان وش ز بخت ارجمندش هي دمان ايد
جهان زير نگينش بي معين و لشگر و ياور
پس از فيض حضورش رسمِ جودش ار بدست اري
ز هند و روم و چين و ملك ايران سر به سر بگذر
نه شه را بين نه مفتي را ، عطا خواهي ثنايش گو
به هر شهر و ديار و مسجد و محراب و هر منبر
اگر گويد كه مال فارس از دزدي است "قاراني"
بگو كه جمله دزدان امت اند و بنده پيغمبر
ندزدد تا پدر گندم ، پسر كي دزدِ جو گردد
نخستين ادم و حوا شدند اين راه را رهبر
نه اين قانون دزدي در ديار فارس افتاده
جهاني سربه سر دزدند بر ارغام يكديگر
يكي تير و يكي مژگان ، يكي كفر و يكي ايمان
يكي زلف و خط وخال سيه از يار سيمين بر
يكي قوس و يكي اهو ، يكي چشم و يكي ابرو
يكي سيب و يكي غبغب ، يكي لعل و يكي شكّر
يكي خط و يكي خضرا ، يكي جام و يكي صهبا
يكي سرو و يكي بالا ، يكي جوي و يكي كوثر
عَرَض را تا به جوهر هست قاراني قيام اخر
الهي مُلك شاه و بخشش او گردد افزونتر
(پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص312-317 )

به كلانتران سبعه

هان ، كلانتران اعراب امير غريب خان ، و مشهدي اسد الله ، و مير الله مراد ، و رستم خان . ثبتهم الله علي طريق النيران
در ششم شهر جمادي الثاني ، به مقتضاي شريعت ضاله ي سارقيه ي ما ، جمعي از گرگ بچه گان عرب ، حرمت و ادب ما را منظور نداشته ، قدم جرات در قرب مدينه ي نبوي گذاشته اند :
علم هاي سرقت برافراختند
به ميدان دين اسب كين تاختند
ز گاو و بز و اشتر و ميش و خر
ببردند از پنج و شش بيشتر
نگفتند پيغمبري داشتيم
به دوزخ و را يكه بگذاشتيم
هميشه وفاق و ميثاق و ثبوت عهد و اتفاق از عرب بود ، حالا همه را گذاشته عهد شكني و راهزني را برداشته اند و رضاي اين پيغمبر طرار را بر رضاي احمد مختار (ص) اختيار نموده اند . با اينكه با بندگان موتمن السلطان سرتيپ خان عهد بستند كه تا اقا يحيي خان حاكم سيرجان هستند ، عرب دست اندازي و فارس تركتازي به سيرجان نكنند ، الحق پيماني هم كه نمودند خوب وفا فرمودند . تا حالا هم همان استمرار بر قرار بود ، درين سفر ، ان عهد كه بستند ، شكستند . با وجود اين معنا :
- هنوز با همه بد عهديت خريدار است .
راضي نشدند كه تفضيل اين مراتب را به اولياء دولت قاهره روز افزون عارض شوند . همه اصرارشان اينست كه اين رسول طرار را مامور كنند كه اين كيفيت يغما مشهود نشود و به دولت نرسد ، از حكمران و فرمانفرماي كرمان همين مطلب و خواهش را استدعا كرده اند و در واقع شما به پاس همين دوستي جاي سپاس داشت كه بر خلاف عهد بزرگ خود نكوشيد و چشم از يك سيرجاني بپوشيد و مرا در حضور ابنياء كرام عليهم السلام خجل و شرمنده و منفعل و سرافكنده نسازيد:
اي واي به من زين غم
دزدي كنم و شلغم ؟
درست است ، من دزدي را بر امت خود حلال كردم كه گدار قندهار و گردنه ي سبزوار را ببندند : چيني از چين (صيني از صين ) بُت از شمن ، گل از چمن ، شال از كشمير ، مشك از ختن ، بنگ از هرا ، خار از بخارا ، سيب از اصفهان ، زيره از كرمان ، چرم از بلغار ، مهوبه از لار ، عشق از دمشق ، كوس از طوس ، بصل از موصل ، چپُش از حبش ، مهر از خاله ، (و پا از هاله ) شكر از بنگاله ، ارسي از كرسي و فرش از عرش بياورند ؛ نه اينكه از زالي پياله اي و از پير زالي گوساله اي ، از خانه اي دري و از خر گله اي كُرخري ، از كتيرا چسبي و از رمه اي اسبي ، از انباري توشه اي واز خرمني خوشه اي ، از افتابي ذ ره اي و از دريا قطره اي ، از گنجي رنجي و از خزانه اي دانه اي بُبرّيد وبه خانه ببريد .
اين نه رسم دزديست كه عين بي مزديست ؛ هر كه امت ما نيست و بر خلاف نيت ما زيست به تير سرقتش آماج كنيد و هر چه دارد تاراج . اينهايي را كه شما زديد از شما امت ترند و هزار بار بي مروت تر ، يك دانه پياز را به صد ركعت نماز و يك لنگ موزه را به هزار روز روزه عوض نمي كنند .
شما به منزله ي پيرهنيد و اينها تن . اينها جان منند و شما بدن . گمانم "ارشاد السارقين " ما را هيچ نمي خوانند كه هنوز در مسائل اوليه ي دين خود هيچ نمي دانند ، ور نه : هم مي توان سرقت مال كرد ، و هم صاحب مال را خوشحال . كدام معامله با اين مرابحه مقابله مي كند – كه از نهب و غارت هزار (ده) ، ده يكي برداري ؟ (و باقي را بگذاري ؟) از ان گذ شته ، هر گاه واسطه در ميان ايد همي شايد كه انچه زديد مسترد كنيد ، سه روز بعد دو چندان عوض اوريد ، هم خود را صاحب مال كرده ايد و هم صاحب مال را خوشحال – خائن دولت و ضامن سياست هم نيستيد . علي العجالة ، هر گاه زير ِ حُكم مائيد – نه امتي خود سر و خود راي ، چه ما خود به يمن قدوم مسرت لزوم شما را سر بلند و ارجمند فرمائيم – و چه ديگري را مامور و نائب نمائيم ، اين تنخواهي كه اين روزها براي خرجي راه مكه يا ذخيره ي اخرت خود به سرقت برده ايد ، از سارقين امت ما گرفته به صاحبش رد كنيد ، و بعد از اين يكي را بر صد . الحمد لله كرمان ملكي وسيع است و يزد شهري رفيع ، دزدي كثير به از اكسير است ، يك عقد فرار را بر هزار تقسيم طرح مي توان كرد (؟) دزدي خود عمل جوانيست و يك جور " سر گشته سلطاني "
به هر جهت ، اين اغنام مراع مواشي كه از عوامل و حواشي قرب مدينه ي خودتان زيد اباد بريده ا يد ، بلاست و دردي بي دوا ، همه از مال فرزند و فرزند زاده هاي حضرت ام السارقين است ، بترسيد از ان ساعتي كه مادر دزدان موي را پريشان و ديده را گريان و فرزندان خود را نفرين كند ، البته اهش اتشي مي افروزد كه قيروان تا سيروان مي سوزد . هر گاه هم ميل و ارزو داريد كه سري به پاي خود ما بگذاريد به اين اعتبار كه خواجه عليه الرحمه فرموده است :
تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما و قدم پير مغان خواهد بود
انهم مضايقه نداريم كه چند روزي قدم بر چشم امت خود گذاريم : عريضه ي ارزومندي عرض كنيد تا شما را سرافراز و بين الا مائل و الا قران ممتاز فرماييم ، باقي صدق
محل ِ خاتمِ پيغمبرِ سقر ماواي
كنند سجده همه امتان ِ دوزخ جاي
(پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص318-324 )
واقعه ي معراج پيغمبر دزدان


به شيخ عبدالحسين لحسايي
دل زارپيمبر بين كه از دست تو پر خون است
هميشه خاطرم از نيت پاك تو محزون است
به مردم ، يك به يك اموختم اطوار دزدي را
بغير تو كه از كف چاره ام بالمره بيرون است
ديشب هنگام عروج به سِدرة المنتهي و صعود به قاب قوسين او ادني از دست تو شكايت بردم و عرض بي جهت كردم : بارالها ، هرچه مي خواهم امر دزدي را افشا كنم و دين محمدي را حاشا ، اين شخص كه گوهر عقيده اش تابناك و دامنش از لوث معاصي پاك است ، نمي گذارد . من مردم را به دزدي و عياري تشويق كرده ، او به تقوي و پرهيز كاري ، من انها را به فقر و فلاكت انداخته و به دزدي ترغيب ساخته ام ؛ او به زراعت پرداخته و به فلاحت دلالت مي كند . من مي گويم نماز نخوانيد او مي گويد بخوانيد ، من مي گويم روزه نگيريد او مي گويد بگيريد ، .... و بلا خره من هر چه فرمان مي دهم او همه را نسخ مي كند .
چه شد كه در فارس و كرمان و اذربايجان ، چنان دينم نفوذ كرده و امرم موثر افتاده كه يك نفر از عالم و جاهل و صغير و كبير و شاه و وزير نيست كه در ربقه ي اطاعت من داخل نشده و ربنا سمعنا مناد ينا ينادي للسرقة نگويد و راه كفر و زندقه نپويد ، ولي اينجا كه پايتخت و دارالملك پيغمبر است به شر اين شيخ دچار شده و من ، چون شبي برابر روز يا خزاني در مقابل نو روز گرفتار امده ام .
چه مي شد اگر اين فتنه ها را ياد به ديگران مي داديد و يا خود لواي فسق و فجور بلند مي كرديد ؟ اگر نه ، من دست از پيغمبري برداشته ديگر به اغواي مردم نمي پردازم .
جمله گويند از نبوت اوفتاد
امتش ديگر ندارند انقياد
امتم يكباره بي سامان شود
خانمان جملگي ويران شود
يكمرتبه عمامه از سر برداشته صداي " واُمتا " و " واغُربتا " بلند كردم كه غلغله در صوامع رحمان و ولوله در ملكوت اسمان افتاد ، ملائكه به دلجوئيم امدند و سر مرا به دامن نشانده گفتند : غم مخور ، ربّت سلام مي رساند و مي فرمايد : چنان حب رياست را از دل شيخ برداشتيم و تخم اعتكاف در دل او كاشتم كه ديگر از خانه بيرون نشود ، و بعد از اين وحدت را بر كثرت و انزوا را بر ارتقاء فضيلت نهد . ديگران را هم مي گويم كه متاع ايمان را كاسد و سيرجان را فاسد سازند .
اين واقعه ي معراج ديشب بود كه براي تو نوشتم و تو را از حقيقت باطن و صفاي سيرت خودت خبر دادم . عهد كن كه ديگر اين پيغمبر را نيازاري و وظيفه اي كه به منزله ي جزيه است از او دريغ نداري :
كاين مرتبه گر بيل شكايت بزنم
يكباره درخت زهد از جا بكنم
دزدي كن اگر مرد رهي در همه حال
تا منزلت ِ روح بيابي ز تنم
(پيغمبر دزدان ، باستاني پاريزي ، ص328-324 )

Sunday, April 23, 2006

مرا ز خیر تو امید نیست شر مرسان


بیشتر سعی می کنم از نوشته های دیگران استفاده کنم . بخوانم ؛ یا در وبلاگ خود برای استفاده ی دیگران و خودم .
کمتر چیزی از خودم در اینجا می نویسم چرا که در طی نزدیک به 40 سال زندگی خود غیر نامه های عاشقانه با مخاطب خاص چیزی ننوشته ام پس شاید نوشتن اینگونه حرمت شکنی قلم و اهل قلم باشد .
ولی همیشه نوشتن برایم ارزو بوده ونوشته هایم برایم سوپاپ اطمینان .
چند روزی می دیدم بین تعدادی از وبلاگ نویسان خارج کشور مشاجره ی شدیدی پیش امده , بدون انگیزه پیگیری آنها همچنانکه وبلاگ های مختلف را می خواندم چند نکته را ضروری به توضیح دیدم .
1- بنظر می رسد انگیزه ها و مسائل مادی و مالی همچون اکثر اختلافات دیگر مبنای این مشاجرات است در این باب می خواهم بگویم کنگره ی امریکا سالیان متمادی است که برای مبارزه با رزیم ایران هزینه می پردازد و بعید است که تا حالا نفهمیده باشد که هر چه هزینه در خارج از کشور انجام داده روغن به ریگ ریختن بوده و کوچکترین تاثیری ندارد بخاطر اینکه هیچکس بدون درک لحظه به لحظه ی اتفاقات داخلی و در بطن مسائل و مشکلات بودن نمی تواند برای مردم اینجا نسخه بپیچد و سر رشته ی کار را در دست بگیرد و روی افکار حتی یک نفر تاثیر گذار باشد . من مخالف به هیچ عنوان نمی توانم یک مخالف در خارج از کشور را همسوی خود بپندارم کسی که اندک تلنگری را نتوانسته تحمل کند و براحتی صحنه را خالی کرده برای یک مخالف در خارج از کشور خیلی راحت است فقط شعار دهد و بگوید لحظات اخرین است بپا خیزید و....
ولی من وقتی در داخل می بینم با کوچکترین عکی العملی چنان سر به نیستم می کنند که اثری از اثارم نباشد و اب هم از اب نمی جنبد این کار را غیر عقلانی می پندارم .من به وطنم به ارمانم اعتقاد کامل دارم و می دانم از جان گذشتن کمترین است در راه احیاء وطن ولی من سه فرزند و یک زن دارم که نسبت به سرنوشت و اینده ی انها کاملا مسئولم حال که زنده ام و مثل سگ کار می کنم فقط می توانم مرگ ناشی از گرسنگی انها را جلوگیر باشم ایا مرگ من باعث نمی شود که تنفر چهار نفر را به مبارزه ایجاد کنم چهار نفر امید وار به روزهای خوش را به نا امیدی نمی کشانم .
نتیجه اینکه انها که در بیرونند تنها کاری که مفید فاید برای انجام دارند اینستکه این بچه بازیها که مال بچه مدرسه ایهاست را کنا ر گذاشته و یک صدا بازگو کننده ی انچه بر داخلی ها می گذرد باشند
اگر اعتقادی به وطن و مردم خود دارند گرفتن هر دلار از این پولها و صرف ان در جهت حیات سیاسی و .... خود , از انها چهره ای کمتر از غارتگران این ملت نمی سازد ایند قضاوت خواهد کرد در ضمن ایند ها نزدیک شد .
2- فحش نمی دانم در لغت نامه به چه معنا نموده اند ولی من مانند شعر , انواع نثر نوعی ادبیات می دانم تا زمانی که حالت مخاطب عام باشد در حالت عادی استفاده شود ولی در زمانی که مشاجره بین بنده با کسی از استصال به ان متوصل شوم از بی منطقی و در واقع نوعی کم اوردن است نوشته های بسیاری می خوانم که سراسر فحش است از ان لذت و حظ وافر می برم ولی وقتی می بینم در جایی که دو مخالف که در ان دیار مترقی باید سعی بر همکاری با هم داشته باشند با القابی همچون سگ.... به جان هم می افتند
3- هرکس ولو برای یک سال در این مملکت زندگی کرده باشد دارای یک پرونده , محکومیت , زندان , بازجویی و یا مراجعه به دادگاه بعنوان مطلع هست بلاخره برای هر کسی نوعی گرفتاری و پرونده سازی پیش امده و به جرات می گویم هر پرونده داری مخالف نیست هر بازجو شده ای هر زندان رفته ای مخالف نیست و هیچ مخالفی زندان نرفته و زنده بیرون نیامده که باز هم مخالف باشد این را متوجه می شوید یعنی هر مخالفی که دست اینها به او رسیده فقط در صورتی ازاد شده و جان سالم بدر برده که یا با انها همکاری و ادم فروشی کرده یا قول اینکار را داده در مدت اسارت در نزد انها کاری نکرده اند که تصور اینکه می توانم به اینها کلک بزنم و قول همکاری بدهم در رفتم زیر حرفم خواهم زد در مخیله اش نمی گنجد تنها فرار از ایران این حسن را دارد که فردا روز که ورق برگشت و مردم فهمیدند فلان مبارز دو اتیشه فلان خدمت هم جهت بقاء این اقایان انجام داده ملت پیش چشممش نخواهند بود و در واقع از این فرار می کنند .
4- عده ای به هر روش و ترفندیبوده اینجا خودشانرا بعنوان مخالف جا زدند با حکومت در گیر شده و با هزاران واسطه و کلک خود را رها شده از حکومت قلمداد کرده و با ایجاد سروصدا تم و طراق و اندک مایه ی علمی , ریالی یا نفوذی که داشته اند از این کشور فرار کرده و در انسوی ابها به تنها چیزی که فکر می کنند رفاه و اسایش خود و استفاده از امکانات مختلف برای ارتقاع خود است .
در شلوغ بازار دنیای اینترنت گرد هم امد و نان به قرض هم داده اند که همدیگر را بزرگ کنند.
هر از چند گاهی یکی به نعل یکی به میخ می کوبند , چند جمله ای علیه وضعیت داخلی می نویسند که اگر پناهندگی سیاسی و یا .... دارند و از قبل ان منافع مادی نصیب انها می شود از دسته نیفتند و مصداق پالاندوز یزدی اهل بخیه باشند . و گر نه همه شان به تخمشان که بر سر مردم ایران چه می اید .
همه ی انها که می گویند فقط مردم ایران باید خودشان بپا خیزند و امریکا و دیگر کشورها نباید به ایران حمله کند و... همه از این دسته اند.
وقتی از اکبر گنجی دفاع می کنند و فقط او را مصداق مخالفت معرفی می کنند فراموش کرده اند که او و دیگرانی که دم از مبارزه می زنند همانهایی هستند که بیست و اندی سال از جیب مردم ارتزاق نموده و ثروتهای کلان پس انداز کرده اند , از فرصت زندان برای استراحت و مطالعه ی خود استفاده می کنند و زن و بچه شان هم تحت پوشش انواع حمایتها بهترین زندگی را دارند حالا اقای کنجی یک بادی را اشتباها از راه گلو خارج کردن را اسمش می گذارند مبارز
اگر مثل من نوعی کارمند جزء که بعد از 20 سال خدمت در پرت ترین نقطه کشور در لب مرز خدمت میکرد و برای دیدن زن و فرزند خود باید 200 کیلومتر را می پیمود و یک درامد بخور و نمیر می داشت و به خود تکانی می داد مرد بود .
زجر کشنده تر برای من جایی است که می بینم همین امریکایی که همه وبلاگ نویسان محترم از سایه سر خدمات اوست که به ان دیار پا نهاده اند و شب و روز از بیم جا شدن افتخارات و اسطوره های کذایی ما در کون خر او را به باد انتقاد و تهدید و نا سزا گرفته اند که مبادا قصد کشور ما کند در همین 20 کیلومتری محل کار من در جهنم ساخته ی روس و شوروی سابق چنان بهشتی افریده که حسرت یک لحظه ی ان دل هر ایرانی را پر پر کرده.
شاید انجا برای شما خارج نشینان جهنم باشد شما که اندک درگیری با حکومت فرصت طلایی خروج از ایران و گرد هم جمع شدن در ان دیار یافته اید و ما بقی مبارزه ی شما فقط حفظ ظاهر است و بدست اوردن موقعیتی که اگر چرخ گردون دور عکس یافت باز برگردید و بر گرده ی ملت سوار گردید.
اگر دلسوز بودید باید می ماندید و با همه چیز دست و پنجه نرم می کردید نه اینکه از خارج گود بگویید لنگش کن .
کار فعلی شما در نظر من جز خدمت به گردانندگان فعلی ایران نیست
جنگهای زرگری بین خودتان یا کوبیدن فلان وبلاگ نویس که شاید خواننده ی بیشتری داشته باشد با اطلاعات غلط ناشی از دور بودن از فضای داخلی با مخالفت از دخالت امریکا با طرح غرورها و بزرگ نمایی کورش و تمدن ....
بیایید هر چه بوده ایم و هر چه هستیم را کنار گذاشته فردایی روشن به فرزندانمان هدیه کنیم

Tuesday, April 11, 2006

این را حنما بخوانید


کیری که در جوانی همچو سنگ بود
حاضر یراق همچو سپهدار جنگ بود

هنگام رستخیز دلیر و زرنگ بود
چو خانزاد بر در کس های تنگ بود

امروز خفته است تو گویی مرده است
گویی که جان خویش به جانان سپرده است

استهبدی که برق یراقش ز نور بود
مهمیزش از طلا و چماقش کهور بود

آماس غبغبش همه از فرط زور بود
انبار فیس و مخزن کبر و غرور بود

خلع سلاح گشته و اینک پیاده است
سر را غریب وار به تخمم نهاده است

آن قامتی که شور قیامت نمی خرید
در لیفه ام چو مار به هر سو می خزد

بوی خوش کسی به مشامش چو می رسید
با اقتدار سر به سماوات می کشید

اکنون به روی خایه ی من سر نهفته است
گویی شهادتین غریبانه گفته است

با دست خویش از سر شب تا دم سحر
او را همی کشم به چپ و راست چون فنر

می آرمش به یاد فتوحان پر ظفر
می مالمش به کف پای تا به سر

اما گذشته را همه از یاد برده است
الفاظ من تمام چو تلقین به مرده است

هنگام صبحدم که فتد پرده از خلق
خون پاشد از نیام و گیرد افق شفق

این قهرمان پیر کند یادی از سبق
سر بر کشد ز جا و شود صاف و شق و رق

اما دریغ فاقد عزم و اراده است
یک رستخیز کاذب و بیجا و ساده است

این باد نخوتی که همی می کشد به دوش
طبلی تهی است که آوا دهد به گوش

بادی به تن داد و امد به جنب و جوش
اما به دفع بول شود ناگهان خموش

بیچاره غافل است که کارش گذشته است
پیمانه اش تهی و سبویش شکسته است

ای صاحبان قدرت و مال و تبار و جاه
گر اوج قدرتیست ببینید قعر چاه

مال و تبار و جاه شود عاقبت تباه
این درس عبرتیست برای گدا و شاه

پایان هر کسی ز جفا سر شکستگی است
قانونی از طبیعت و این رسم زندگی است

این یکه تاز صحنه ی پیکار اینچنین
افتاده ناتوان و زار از فراز زین

دل می ربوده از که و کهتر به هر زمین
روزی عزیز بوده بَر ِ یار نازنین

این قهرمان پیر رشته ی الفت گسسته است
گویی از محاربه طرفی نبسته است

یاران مدد کنید که کیرم ز دست رفت
آن کو گرفت از همه ناز شصت رفت

آن کو به زور سد سکندر شکست رفت
خاکی به سر کنید که آن پیل مست رفت

این نعش اوست که در بر چشمم فتاده است
خالی ز باد کبر و فیس و افاده است

اشکی نثار قامت رعنای او کنید
صبری برای ماتم او آرزو کنید

با آب کس جنازه ی او شست و شو کنید
در سوگ او هزاران قدح در سبو کنید

ای کس در عزای کیر سیه پوش گشته ای
چندان گریستی که مدهوش گشته ای

ای کس بیا تو امشب جهاد کن
رحمی به روح مرده ی این خانه زاد کن

با کفن و دفن کیر تو او را وداع کن
با این قیام خاطر ازرده را تو شاد کن

عمری تمام زیر نگین تو بوده است
اکنون که این غریب کنار تو غنوده است

ایش قطعه گویا از باستانی پاریزی است اما خود شخصا در همچکدام از اثارش ندیده ام و چون سینه به سینه نقل و به بنده رسیده دارای اشکالاتی در ساختار می باشد که هر گوینده ای بر ان افزوده است .
هر یک از خواننده گان اگر متن صحیحی از ان یافتند مزید امتنان خواهد بود که بنده را ار صورت صحیح آگاه نمایند

نكته



امروز 28/1/85 در اخبار شنيدم كه اين بار يك روزنامه ي ايتاليائي اقدام به چاپ كاريكاتور هايي توهين آميز به مقدسات اسلامي نموده است .
من وقت نكردم آمار و ارقام و اطلاعات صحيحي از تاثير كاريكاتور و ميزان اثر گذاري بر مخاطبين و.....اطلاعاتي از اين دست تهيه و بررسي كنم .
ولي علي الظاهر دنياي غير اسلام حساب شده و با مطالعه به اين جنبه روي آورده يكي از دلايل آن شايد روي گرداني اسلام از تصويرگري است كه اين هنر را براي مبارزه برگزيده است اصلا اين احتمال هم وجود دارد كه كسي با اسلام كاري ندارد حالا چند نفر انگشت شمار هنر مند كاري در حد خود انجام داده اند و اين فريادهاي وا اسلاما براي تحريك احساسات و بزرگ جلو دادن اسلام توسط خود مسلمين انجام مي پذيرد.
ديروز بطور اتفاقي با تني چند از دوستان بحثمان در همين رابطه بود كه اين اقايان بجاي كاريكاتور اگر بنشينند و منابع اسلامي تاريخي موجود كه حوادث صدر اسلام را نگاشته اند بررسي و قصايايي مثل سر بريدنهاي ششصد ، هفتصد نفري علي و ديگر ياران محمد ، يا جريان يهود بني غريضه و...... را در اورده و به استناد همان مدارك آن جريانات را در قالب فيلم و سريال باز سازي نمايند هم جواب خبر نگاران بي بي سي داده مي شود كه سر بريدن هاي عراق كار كه و چه گروهي است هم چهره ي واقعي اسلام براي يك مليار مسلماني كه مثل خود من مسلمان كيري هستيم روشن مي شود و به نظر من موثر ترين راه براي روشنگري اين اصحاب هنر است .
ولي ساير دوستان معتقدند ديگر نيازي به اين زحمت ها نيست دوره ي اسلام تمام است . چيزي كه من كاملا عكس ان را فكر مي كنم ، مدعيان فعلي اسلام دو گروهند ، يكي فرزندان انقلاب كه در اين 27 سال فقط رسانه هاي اسلام را شنيده اند و گفته ي انها برايشان حجت است و حاظر نيستند ، يعني بلد نيستند يك كتاب بردارند و در مورد يك موضوع اندكي تامل نمايند ، يك گروه هم متعصبين و حاجي بازاري هايي كه گوشت و پوست و استخوانشان با اسلام عجين شده و حاظر نيستند حتي لحظه اي تشكيك در دين در وجود خود راه دهند عده اي هم مثل من و امثالهم كه در دوران ميانسالي به سر مي بريم و مصداق مسلمانان كيري هستيم ، قليل است و اندك ، پس هنوز تازه اسلام فدايي و استشهادي ها روح تازه اي در كالبد آن دميده اند .
( منظور از مسلمان كيري ، مسلماني ست كه از اسلام فقط سر كير بريده را يدك مي كشد ، جرمش در اين ماركتينگ ، جاري شدن نطفه اش از سر كير مسلماني ديگر است )

واقعا متاسفم


سه شنبه شب است شايد 29/1/85 اينجا كه هستم روز و ماه و هفته را فراموش مي كنم ، روزانه سعي مي كنم حداقل اخبار يكي از شبكه هاي داخلي را ببينم ، ولي هر بار پشيمان و غرو لند كنان بلند مي شوم ، تصميم مي گيرم هرگز سراغش نروم ولي باز ....
امشب 20:30 را ديدم و تريبون آزاد در دانشگاه .
واقعا متاسف شدم دانشجوي ما كه بايد خوش فكر ترين ، مطلع ترين وباذوق ترين قشر جامعه باشد ، اصلا نمي تواند بفهمد ، چه هست ، چه مي خواهد ، در پي چه هست و چه بايد بگويد .
آخر دلمان به چه خوش باشد ، اين انقلاب را دانشگاه بوجود آورد و حالا دارد حفظ مي كند ، با آگاهي بوجود آورد و با غفلت حفظ مي كند .
مگر نه اينكه هر حركت جديدي اگر متاثر از محيط علمي و دانشگاهي باشد سرعت فراگيري ان بيشتر خواهد بود .
ولي اصلا انگار نه انگار اين دانشجو اساتيد هم همگي خيل عظيمي از امثال ازغدي ها و پذيرفته شدكان سهميه اي خودي
دانشجو فعلي درست مثل يك بچه مدرسه اي در حد راهنمايي (12-15 سال ) عشق ماشين ، تيپ زدن ، دختر بازي ، خيلي بزرگ شده باشد و احساس بزرگي كند سيگار و مواد مخدر .
چندي پيش با يكي از اساتيد دانشگاه صحبت مي كردم دقيقا همين نظر را داشت ، گله مي كرد از وضع تحصيلي دانشجو ها ،از كم بودن بنه ي علمي ، از عدم توجه به درس و مباحث ، ميگفت مثل بچه ها در يك كلاس 90 دقيقه اي صد بار بايد بگوئي ، گوش كن ، نخند ، شلوغ نكن ، بنشين ،........
در همين بخش خبري هم گفت : عده اي از زنان عليه بد حجابي جلو مجلس تظاهرات كردند .
فقط كم بود يك خبر هم از اعتياد و مواد مخدر بگويد ، انوقت آينه ي تمام نماي جامعه بود چرا كه از ثروت هاي مديران و اقشار خاص همچنين تجمل گرائي گفتني ها داشت .
مگر وجود اين معضلات كه دائم با عنوان مبارزه با ان به انحاء مختلف سعي در ترويج آن دارند ،غير از اين است كه قشر فعال و تاثير كذار مملكت را در جهت غير منفعل قرار مي دهد .
عده اي به دام مواد مخدر ، عده اي بدنبال جان كندن و صورت را به سيلي سرخ نگه داشتن ، عده اي بدنبال باز كردن عقده هاي جنسي شخصييتي و رواني سركوفت مانده تا قبل از ورود به دانشگاه ، همه اينگونه گرفتار و سردر گم .
تاسف انگيز است وقتي خبرنگار به دانشجويي ميگويد : هرچه مي خواهد دل تنگت بگو
ودر جواب پاسخ مي شنود : من از ماشين شما خوشم امده بدهيد يك دور بزنم .


اقا سيد محمد تقي شوشتري ، وقتي بار ميوه را چارپاداران برابر خانه اش خالي كردند و خواستند بروند ، يك چارپا كه خسته شده بود ، امد و تن خود را به عصاي پيرمرد ماليد و گردن خود را خارانده چارپادار كه خشمگين شده بود ، خواست چوب بر كردن خر بزند ،
اقا سيد محمد تقي دست او را گرفت و گفت : ارام باش ، اين حيوان به زبان بي زباني به من ميخواست حالي كند و بگويد كه :- ما ، خوب يا بد ، بار خود را به منزل رسانديم ... اما تو ، تو ايا بار خود را به منزل رسانيده اي ؟ و اشك در چشمان شيخ حلقه زد .
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص 25 )


در كشمير ، وقتي نمايندگان سازمان ملل ميخواستند از اين طرف رودخانه به ان طرف بروند ، چند تن از مردم ، به عادت قديم ، پيشواز امدند ودر دست يكي از انها ، يك اتش گردان بود و ميخواست اسفند دود كند كه چشم زخم به اعضاء سازمان وارد نشود . نگهبانان هندي كه تصور كرده بودند مسلمانان سوء قصد دارند وميخواهند بمب پرتاب كنند دست به تير اندازي زدند و تا ديگران جنبيدند شش جسد در ميان افتاده بود . راستي كه دريغ از اشنايي ، وقتي ادميزادگان به فرهنگ يكديگر اشنايي نداشته باشند . مجمر اسفند را و دود ان را ، بمب دستي و كوكتل مولوتف تصور مي كنند . ان گوهر معرفت از فرهنگها دارد كم ميشود .
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص 30 )
پوئي چه در اين وادي ، چون غول هماورد است
خسبي چه در اين بنگه ، چون دزد نگهبان است
شكارچئي پلنگي شكار كرد و پوست ان را پيش خان حاكم اورد و هديه داد و گفت : بر دوش خود بيندازيد كه ميگويند شگون دارد .
خان حاكم گفت : ارزاني صاحبش باد ، اگر ميمنت داشت امروز هم بر دوش همان كسي بود كه ديروز ان را بر دوش داشت .
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص 143 )

قزاقها


"....و جماعت قزاق به مذهب امام اعظم است ، اما پيروي آن مذهب نمي كنند . و شخصي كه از سياه و سفيد ي قليلي سر رشته داشته باشد ، آن را امام عصر خود مي دانند ...شخصي از رندان سده ي اصفهان ، وارد ان محل مي شود ...خود را به صورت ملايي عظيم الوقار به قلم داده ، و سر رشته اي نيز از علوم دنيوي و كواكب و غيره داشته ، با ملا هاي ان طايفه ‌‌‌‌‌(كه مذهب معيني ندارند) مباحثه و مفاحصه كرده ، همگي انها را ملزم ، و خود را امام عصر به قلم داده. و جميع سركردگان و سر خيلان و ريش سفيدان قزاق ، به دخمه ي ان حاضر گشتند ، و اب دست ان را تبركا به جهت امراض و جنون مي بردند . چون خود را در ميان ان طايفه چون خورشيد به جلوه در اورد ، و از كيميا نيز سر رشته اي داشت ، بديشان معجز مي نمود ، و ان طايفه ي صحرايي معتقد و اخلاص گزار ان مي شدند .
و چند نفر مريدان به جهت خود تعيين كرد – كه انها مي گفتند كه ما در خدمت شيخ بارها مي شنيديم كه مي گفت هر گاه احدي از طائفه ي اناث را ما يك دفعه بدان دخول كنيم جواب و سوال نكيرين از ان ساقط مي شود و هر گاه دو دفعه دخول شود اتش دوزخ بدان حرام مي شود ، و هر گاه سه دفعه بشود بهشت حلال مي شود.
چون مردم مي شنيدند ، هر كس در خانه زن و دختري پري منظر داشت ، به التماس و التجا به خدمت شيخ مي اوردند كه بدانها دخول كند ، وان مردود قبول نمي كرد، عاقبت به التماس ان طوائف ، نگاه داشته ، و كام دل حاصل مي ساخت و بعضي را به مريدان مي بخشيد ، و مي گفت : همان خاصيت مي بخشد.
و اگر نامزد ايشان در خانه از نامزد يا برادر نامزد حامله نمي شد ، ان را به خانه شوهر روانه نمي كردند. و در شب زفاف ،هفت نفر از زنان كه اقوام عروس است و بر داماد حلال است بايد در ان شب و روز كام دل از ايشان حاصل نمايد ، و بديشان حالي شود كه اين جوان ، مرد است و عيبي ندارد ، و بعد با عروس خلوت كرده كام دل مي يابد .
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص359-369 )

باز هم از اخرين پادشاه صفوي يان


( احياء كننده گان تشيع )
هر ساله در فصل بهار بموسم علف دادن دواب در باغهاي دلگشا ي با صفا ي پادشاهي با پنج هزار نفر از اهل حريم خود از خاتون و بانو و بي بي و خدمتكار و كنيز و گيسو سفيد با صد خواجه ي سفيد و صد خواجه ي سياه يعني آغايان محرم حريم پادشاهي نزول اجلال ميفرمودند .
ميفرمود نر خرها و ماده خر هاي بسيار مياوردند و بر همديگر ميانداختند و از تماشاي مجامعت ان نر خرها همه محظوظ و متلذذ ميشدند و از فرط حظ و لذت بيخود و بيهوش ميشدند .
همه ي ان زنان سمنبر نسرين تن ، گلندان ، لاله رخسار ، در دل غمناك و اندوهگين ميشدند و آه سرد از دل پر درد بر ميكشيدند و اين شعر آبدار حكيم انوري را بر ميخواندند و غش ميكردند .
گر جماع اينست كاين خر ميكند
بر كُس ما مي ريند اين شوهران
بعضي از ايشان ، به همديگر ميگفتند با گريه و زاري و ناله و سوگواري كاش ما را شوهري بود كه بر كس ما ميريد ما بان كمال رضامندي داريم اگر ميسر باشد . ايخواهران مگر اين شعر ابدار سالك نامدار عارف هوشيار شيخ سعدي شيراز را نشنيده ايد :
زور بايد نه زر كه بانو را
گرزي خوبتر كه صد من زر
و با ديده هاي گريان وسينه هاي بريان نفرين بدولت شاه جهان پناه ميكردند ودر هر سالي سه روز قدغن ميشد حسب الامر والايش ، كه از همه خانه هاي شهر اصفاهان مرد بيرون نيايد و نازنينان طناز و زنان ماهروي پر ناز و دختران گل رخسار سرو بالاي سمنبر ، ولعبتان سيم اندام ، بلورين غبغب ، كرشمه سنج ،عشوه گر ، با كمال اراستگي در بازارها ، بر سر دكانها و بساط شوهران بيايند و بنشينن ، خصوصا در قيصريه و كاروانسرا ها و در حجره هاي تجار ، زنان و دختران ايشان ، با زينت و ارايش بسيار ، بنشينند و انسلطان جمشيد نشان ، با پانصد نفر زنان و دختران ماه طلعت ، پري سيماي خود و چهار هزار و پانصد كنيزك و خدمتكار ماهروي مشكين مو ، دلربا و صد نفر خواجه ي سفيد و صد نفر خواجه ي سياه محرمان حريم پادشاهي بتماشاي تفرج بازارها و كاروانسراها و قيصريه ، با تبختر و جاه و جلال تشريف مياوردند و بقدر دو كرور بلكه بيشتر ، معامله مينمودند .
با ان زنان و دختران ، بر دكانها و حجره ها و بساط ها ، با ناز و غمزه نشسته ، و همه را منتفع مينمودند و از حسن و جمال ماهرويان و مشكين مويان و گلرخان و سرو قدان و شوخ چشمان و سيب غبغبان و انار پستانان و نسرين بدنان و شكر لبان و شيرين سخنان و پر نازان و طنازان ، تمتعها ميبردند.


بقول نا نا
روزها چون لاک پشتي
ميگذرد هنگامي که اميدي در تو هست
انتظار بسيار سخت است و ما انبوهي از منتظرا ن چه از جمكران چه ازكاخ سفيد ديوانه كننده است و غير قابل تحمل مثلي ست كه ميگويند گوسا له به دم است يعني از زايمان گاو همينقدر مانده كه دم گوساله از رحم گوساله خارج شود اين باقي مانده هم نسبت به زمان در پيش روي اينان نبايد بيش از اين باشد از جمكران هم خودشان نا اميدمان كرده اند پس چشم اميدمان به منجي كاخ سفيد است فرزند انسان .
شايد روزي هزار سال كه در تعاليم اسلامي آمده اشاره به همين روزها باشد
در چنان پريشاني بسر مي برم كه حال خود را نميفهمم دستم به هيچ كاري نمي رود نه من بلكه انبوهي از مردمي كه در اطراف خود مي بينم همه نياز به يك جرقه دارند جرقه پرقدرت كه انفجاري مهيب را حادث شوند
( همانگونه كه از آدرس و عنوان وبلاگ اشكار است اشفته ام و پراكنده گو كه اميد وارم خواننده گان بر من خورده نگيرند )
در روزگار جواني شكست سكوت اثر كارو را خوانده بودم بي اختيار هر اتفاق و مسئله ي ريز و درشتي كه در طول روز و ماه و سال برايم پيش مي امد نوشته اي از اين اثر در يادم زنده مي شد زير لب زمزمه مي كردم ومسكنم بود خب اقتضاي آن سن و سال و مشغوليات ذهني آن همان بود
مسائل انزمان مرا به جايي رساند كه گوشه گيري را برگزينم و باز به دامان كتاب پناه ببرم شب در گوشه ي آشپزخانه در روي صندلي در حال ببشي دوستي شعري از باستاني پاريزي از جيب در اورد و برايم خواند در حالي كه من فقط مجموعه ي از سير تا پياز باستاني را خوانده بودم با اين شعر انگيزه اي شده كه بلا فاصله بعد از پايان كارمان در آشپزخانه رفتيم تقريبا يك سري از اثار باستاني را خريد كردم اكثر انها را لا اقل يك بار خوانده ام و حالا آن شعر را در كتاب استاد باستاني سانسور كرده اند ولي سعي خواهم كرد براي پست بعدي اماده كنم ولي من پس از مطالعه ي نوشته هاي باستاني بي اختيار هر چه پيرامونم مي بينم يا مي شنوم ياد گوشه اي از وقايع طنز گونه و لطيفي مي افتم كه با زيركي منحصربه فردش اين استاد تاريخ از ميان انبوهي از اوراق بيرون كشيده و هر خواننده اي را مجذوب مي كند .
مناسب حال اين روزهاي گيچ و سردرگم قطعه شعري از كتاب پيغمبر دزدان آن بزرگ ديدم در تاريكي شب با ماشين غراضه يا قراضه خود دويست و اندي كيلومتر ( فاصله دو خانه ام را كه گاه مي گويم خانه تا محل كارم) گاز دادم كه براي شما هم بنويسم كه لذت ببريد اما افسوس كه ان كتاب اينجا نبود و از انجايي كه دوستان هميشه تذكر مي دهند در نقل قول بايد نهايت دقت و امانتداري را رعايت كني به محفوظات خودم اعتماد نمي كنم و اين را هم مي گذارم براي پست بعدي برايتان مطلبي مي نويسم از رستم التواريخ كه اين كتاب هم مطالب جالب و گفتني آن تمام شود و رد كنم به صاحبش كه اعتبار گرفتن كتابي جديد از كتابخانه اش پيدا كنم گر چه او خود استاد مثلم يافتن نغز است از مجموعه اثار فارسي

سابقه ي الهامات غيبي دراداره امور ايران


شاه طهماسب در تذ كره ي خود گويد :
"....تصميم داشتيم كه لشگر جمعيت نموده بر سر بلخ رويم .... چند روز مريض بودم ، شب در واقعه ديدم كه حضرت اميرالمومنين عليه السلام در خانه زينل خان – كه در قزوين است و در ان محل دولتخانه بود –نشسته اند .... سوال كردم كه يا حضرت ، قربانت شوم ، بدان طرف مي روم ، ايا مرا با جماعت اوزبك جنگ ميشود يا نه ؟
حضرت امير المومنين عليه السلام فرمودند كه اي طهماسب ، تا غايتْ ، كدام مهم تو به جنگ ساخته شده ؟ كه ديگر باره شود ؟ مرتبه ي ديگر سوال كردم كه قربانت شوم بفرماي كه حال ما در ان طرف اب چون خواهد شد ؟ جواب فرمودند كه در ان طرف اب هيچ نيست ، هر چه هست درين طرف اب است . سه مرتبه تكرار اين سخن كردم ، همين جواب فرمودند ........
علي الصباح بيدار گرديده ، خوشحال بعد از نماز صبح ، ياران را جمع نموده خواب را شرح كردم و گفتم كه درين طرف اب ، ما را به اوزبك جنگ خواهد شد .
بعد از بيست و يك روز احمد بيگ وزير آمد ، پريشان و ازرده خاطر ، ازو پرسيدم كه تو شراب نمي خوري كه خمار باشي چرا مكدري ؟ گفت كاشكي مي مردم كه اين روز را نمي ديدم ، اولمه نمك بحرام به تبريز آمده تمامي اهل و عيال قزلباش را اسير كرده....
بعد از اندك زماني غيرت حضرت پروردگار چنان كرد كه خاطر مبارك خواندگار از او رنجيده به قتل رسانيد و به جهنم پيوست...."
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص 340-341 )

يونسكو



وقتي جنگ جهاني پايان يافت ، از تمام دنيا هيئت هايي به امريكا – سانفرانسيسكو رفتند تا تعبيه بريزند كه بعد از جنگ چه كنند كه جنگ سومي روي ندهد. يك هيئت نيز از ايران رفت ، كه دكتر سياسي نيز جزء انها بود. ( از جمله انتظام وغني و قاسم زاده و صورتگر وكاظمي و اللهيار صالح و منصورالسلطنه عدل و تيمسار جهانباني و چند تن ديگر ، اينها چند ماه در سانفرانسيسكو بودند ) .
مرحوم دكتر شفق يك روز گفت : در سانفرانسيسكو هيئت ايراني گل كرد ، زيرا در جلسات ، سايرين هر كدام پيشنهادي ميكردند : مثلا تمام دنيا را بايد خلع سلاح كرد تا ديگر جنگ نشود ، يكي گفت همه مردم را بايد سير كرد تا جنگ پيش نيايد ، يكي پيشنهاد داشت كه كل ثروت ها را بايد تقسيم كرد تا دنيا متعادل شود ، و جمعي ميگفتند مرز ها را بايد برداشت تا جنگ پيش نيايد . معلوم بود كه هيچكدام از پيشنهاد ها عملي نبود و از جلسات خصو صي تجاوز نميكرد و به جلسه عمومي نمي رسيد . تا اينكه يك روز دكتر سياسي كه به زبان انگلسي و فرانسه هر دو تسلط داشت ، رفت پشت تريبون و گفت : آقا ، جنگ نه مربوط به شكم است و نه ثروت و نه مرز . جنگ نتيجه ي جهل است . مردم با فرهنگهاي يكديگر آشنايي ندارند و چون فرهنگ همديگر را نمي شناسند ، به همديگر احترام نميگذارند ، و اين توهين ها نتيجه اي جز جنگ ندارد . بايد كاري كرد كه سطح دانش مردم و شناخت انها ار فرهنگ همسايگان و بيگانگان بالا برود ، درينصورت احتمال دارد از ميزان جنگها كاسته شود . همه تائيد كردند . قرار شد كه كميسيوني تشكيل شود كه اساس ان بر شناخت فرهنگها و بالا بردن تعليم و تربيت عمومي باشد ، و اين همان چيزي است كه عنوان يونسكو به خود گرفت ، و بعد ها يكي از سازمان هاي بزرگ وابسته به سازمان ملل متحد به شمار رفت و مركز ان پاريس شد ، و دكتر سياسي به همين دليل هميشه از اعضاء بر جسته ي اين سازمان بود و در كليه ي مجامع اصلي ان شركت داشت ، و در ايران نيز سالها رياست ان را داشت – يا با مرحوم حكمت مشتركا ان را اداره ميكرد .
( حضورستان ، باستاني پاريزي ، ص 21 و 22 )

سلام


سال جديد را تبريك گفته بودم و حالا اميدوارم تعطيلات بر همه خوش گذشته باشد نه از ان جنسي كه بر من گذشته.
تعطيلات فرصتي ست ادم همه دل مشغولي هايي كه بر او تحميل شده را بدور ريزد و مدتي را فارغ از انان بگذراند ولي بد زماني ست كه بعد از انهمه خوشگذراني دوباره باز مجبور است به اغوش همان گرفتاري ها برگردد در حالي كه انبوه اين مشكلات چند برار شده وتمديد اعصاب تعطيلات قدرت كافي براي مقابله با انها به ادم ندادهاست.
من هميشه در هر كانكت سعي ميكنم به نانا سري بزنم و واقعا لذت ميبرم از انهمه لذتي كه از زندگي ميبرد( وصف العيش نصف العيش ) او را نديده ام حتي سعي نكرده ام در نوشته هايش كاوش كنم كه دور نمايي از وضعيتش را بيابم ولي هر كلمه از نوشته هايش را كه مي خوانم دقيقا مي توانم تمام حلت و وضعيتش را در زمان نوشتن تصور كنم .
همه ي نگراني و دل مشغولي كه بعد از اين تعطيلات اين بار دارد مرا از پاي در مي اورد وهاله اي از ياس و نوميدي كاملي تمام وجودم را فرا گرفته بلاتكليفي است خيلي وقت است اموخته ام به هيچ چيز نبايد دل بست و اميد داشت چرا كه سيب از بالا تا پايين هزاران چرخ مي خورد ولي يك بار ديگر خودم را گول زده بودم كه ايدفعه فرق مي كند .
گويا چاره اي نيست هنوز بايد اينها را تحمل كنيم